انيس باتور؛ صدايي در خوانش هر تعليق
شعرِ «انيس باتور» - شاعر معاصرِ ترك زبان - شكستِ شالودهي متن در جستوجوي زندگي است. اگر رگههاي رئاليستي را كنار بگذاريم، شعر بسياري از شاعرانِ بزرگ بيان ِخودِ زندگي بوده است. چگونگي كنشگري ضربهها و انتقالِ آنها به متن امري چنان نسبي است كه نميتوان با قائلشدن كليتی براي آن كار آفرينش را در چند كليشهي دمِ دست خلاصه كرد. انتقال زبان آنچه كه زيسته شده به زبان شعر، حركتي است بر لبهي مرز. دام هميشگي بازنمايي، قالببنديِ ايدهها و شعارهاو...در مقابلِ بريدن از زندگي. تجربه در باتور، زبانِ شعر است. شعري سرشارِ از سرگشتگي، سرشارِ از درگيري با كلمات. شعري كه فرم است. چرا كه هيچگاه به سوال« شعر چيست ؟» پاسخي نميدهد. شعر واقعاْ چيزي نيست. هر اتفاقِ شعري به انكارِ اتفاقِ پيشين برميخيزد و در نهايت به انكارِ خويش. شعري كه از زندگي ميگويد يك ريسك مضحك را در خود ميپرورد: عموميكردنِ تجربه – يعني عموميكردن آنچه زيسته شده – در متن هنري. شعري كه راه به باورهاي « كيچ » ندارد، اين معادله را به عكس ميگيرد: تجربههاي خصوصي، تنها تجربههاي خصوصي باقي ميمانند. سهمِ مخاطب در اين ميان شراكت در خصوصيترين وجوهِ زبانِ شعر است. چنين تجربهاي نه خودِ زندگي، كه خودِ شعر است. خوانشِ مخاطب از متن، خوانشِ خصوصيت خود است. متن محملِ تحميلِ چيزي نيست. رابطهاش با مخاطب رابطهي ارباب-رعيتي نيست. نه متن التماس ميكند، نه مخاطب. «التماس نكن، بگير! خواهش ميكنم بگير» ( نيچه )
شعرِ باتور چنين است: كنكاش در زبان شعر، كنكاشي بيوقفه در كلمات، خروج از خطر تكشكلي شدن، كه خطري است در كمينِ بزرگترين شاعران! بزرگترين شاعران زبانِ نهاييِ خود را حفظ ميكنند. سالها عرق ميريزند كه به زبانِ نهايي خود دست پيدا كنند. بعد از آن جان ميكنند تا حفظاش كنند. اين يعني پايان ( تصور كنيد كسي بخواهد پايان را حفظ كند! بايد از خطرِ بزرگترين شاعر جست. از آرمانگرايي. باتور نه بزرگترين شاعر است، نه آرمانگرا ( درست عكس ناظم حکمت ) باتور در هر شعرش گونهاي زيستِ زباني را تجربه ميكند. او غمِ افتادن به دام قيد و بند را ميخورد. و شايد ميداند كه فرار از اين دام نيز نوعي قيد و بند است. اين پرسشِ بيپايان كه آيا ميتوان فرار كرد؟ شعري كه در آن صداي فرم پيشينهگي را انكار ميكند. هر شعر پيشينهي خود ميشود. امضاي شاعر در كار نيست. هر شعر امضاي خود را دارد. اين شعر پيشينهي ذهني مخاطب را در هم ميريزد. وقتي هر شعر موضوع خود ميشود، جهانِ هر شعر زبانِ آن است.
توازني ديگر ميان كلمات. انتزاعِ فضا در حضور شيء: يعني ما با فضايي روبهرو هستيم كه در آن اشياء بازنمودهي جهانِ خارج نيستند. هر كلمه يك شيء است. حتا كلماتي كه انتزاعي هستند و در بيرونِ از جهانِ شعر در حد مفاهيم ذهني باقي ميمانند. عين و ذهن در هم تنيده ميشوند: صداي فرم. «سارتر» كلمات را در شعر خودِ شيء ميداند. طبق يك تاویل از اين نگره، ميتوان مدعي شد كه سارتر به عمل دلالت در حوزهي نشانهشناسي بيعنايت است. كلمه، دال و مدلول مفهوم ذهني آن است. مصداق كه شيء بيروني را شامل ميشود، خارج از كنش نشانهشناختي است. در عين حال ميدانيم كه انديشمنداني همچون «هيديگر» بر بازگرداندنِ عناصرِ شعري به طبیعتِ راستينِ آن اصرار ميورزيدند. خروجِ از قرارداد نشانهشناختي همان جهانِ شعر است. اگر اين جهان در شعرِ مدرن با آفريدنِ قراردادهايي تازه در متن ميسر ميشد، در شعر پستمدرن با تعليق قراردادها (و نه صرفاْ تاكيد بر آفرينشِ قراردادها) حاصل ميشود. شما نميدانيد كداميك زندگي است: اين شعر، آن شعر، يا اصلاْ خروجِ از اين يا آن شعر. درست به همين خاطر باتور شاعر بزرگي نيست. چون بزرگبودن يا كوچك بودن بخشي از همين نظامِ قراردادي مدرن است. اگر اينگونه بنگريم، شعرِ انيس باتور را نميتوان صرفاْ مدرن و يا پستمدرن دانست. ممكن است عناصري مدرن و يا پست مدرن را در شعر او ببينيم يا نبينيم. شعر باتور صدايي است در خوانشِ تعليق يا تعليقِ خوانش. حضوري در هستي كه از حضور در هستي تن ميزند، همينگونه است ابهام و شفافيت در فضاي شعر او.
« شعر ِانعكاس.....«
شعرِ انعكاس، انديشهی هزارتوست. تعيينِ محلِ انتظار است. جايگاهي كه بيوقفه تكرار ميشود. گذر از تقابلي كه شعر دربارهي خود ميگويد: در جستوجوي معناي سوم، گذر از روشني و تاريكي، سكوت و ناله، و پاياني كه يك پرسش است. پرسشي گمشده در هزارتو .شعر هيچ پاسخي نميدهد. توصيفي كه با ابهام از خود تهي ميشود. دردِ دل مخاطب با شعر: مسيرِ زبان، زندگي را به خود ميخواند. بازگشت به مرحلهي پيشازباني، ورود به ضدِ خاطره است. جايي كه چيزي براي فراموشكردن وجود ندارد. اين هزارتو، انتظاري ابدي است. شعر به ما نميگويد كدام كلمه او را سوزاند؟ متن ازخود بياطلاع است. گسستي كه صداي زبان را در ميآورد: « ديگر بس است!» دستمايهي آينه هميشه يادآور بازتاب و تكثر بوده است. اسطورهي قرينهيابي. اما اين بار آينه بيچهره است. چرا كه پيامِ چهرهاش انتظارِ در غياب را توصيه ميكند.
«انعکاس»
فهمیده بود هر کلمه دو معنا دارد،
از آغاز سومی را میجست.
این اما هیچ نبود در مقابل آنچه در اصل
به دنبالاش بود: آنچه به اصرار بر آن پای میفشرد،
خواست نظمی دیگرگونه میان صداها
توازنی میان حروف و رنگها بود،
چنان که یکدیگر را هل ندهند. سال به سال
کار ظالمانهای را که بار زبان کرده بود در سر چیده
ارزشی را که برای روشنی و تاریکی، سکوت و ناله قائل بود
یک به یک از دست گذرانده بود.
دیدگاهاش هجا به هجا چهارنعل به پیش تاخته بود،
از جملهای تا جملهای با سرگیجهای بیمانند:
به یک دم او را سوزاند
مکث بر کلمهای که در دست گرفت،
چشماناش رابه دوردست دوخت،
به آینهای بیانتها که در پس خلائی بینهایت منتظر مانده بود:
«من اگر نباشم»
گفته بود چهرهی در آن
«شما به انتظار بنشینید.»
« و...»
باتور خود را به فرمهاي از پيش تعيينشده محدود نكردهاست. هر شعر جستوجوگر هستي ويژهاي است. باتور با اين شالوده به جانِ شالوده ميافتد. شعرِ او از تلفيق با نثر نيز ابايي نداشته است. گاه پستمدرني خاصِ خودميآفريند. پستمدرنی بدونِ ادا. وقتي شعر در هيچ تعريفِ از پيش تعيينشدهاي نميگنجد، پس چرا بايد خود را محدود به پيشينههاي ذهني كرد. باتور در شعرِ گذرنامه تلقي از شعر و نثر را دستخوش بحران ميكند. آيا نثر صرفاْ شعر نيست، يا شعر صرفاْ نثر؟ ما گذرنامه را صرفاْ به عنوانِ يك شعر ميخوانيم، چون در يك مجموعه شعر به چاپ رسيدهاست. در نهايت ميگوييم: اين كه شعر نيست! و اين آغازِ همرايي با بحرانِ متن است. ما يك شعر بد نخواندهايم كه به كيفيتاش راي دهيم. متني را خواندهايم كه پيشينهی ما را به ياري نميطلبد. گفتن «اينكه شعر نيست!» تاييد شعر «گذرنامه» است. گذرنامه براي انكار نوشته شدهاست. ديگر از «شعر» سخن نگوييم. تكرارِ اين واژه آن را از خود تهي كرده است. چنانكه انگار چيزي نگفتهايم. يادتان هست زرتشت نيچه را كه خود نيز شاعر بود؟
ترجمهی گفتوگویی با انیس باتور
شما اينجا چهطور راهتان را پيدا كرديد؟
- خب، بهترين راه براي سفركردن، گمشدن است. من آن را خيلي دوست دارم.
* در آينده مكانهايي خواهد بود كه بتوانيم در آنها گم شويم؟ بعيد به نظر ميرسد، نه؟ شهر به سرعت در حال توسعه است. محركهاي ديگري وجود خواهد داشت ...
- شايد مكانهايي براي گمشدن باقي بمانند. اما آنها مكانهايي نخواهند بود كه ارزش گمشدن را داشته باشند. اين مكانها )آنهايي كه ارزش گمشدن دارند) در چشم من داراي يك عنصر خيلي شاعرانهاند.
به عنوان مثال، مسيري كه پايانش را نمیتوانيد ببينيد، چرا كه گمشده در باد ويرانگر كينهي شهر است ... مردي كه در كلبهي آنطرف زندگي ميكند يكي از انسانهاي روحاً توانگر و غني در استانبول است. البته او ناگزير به گذران زندگي با بودجهاي اندك است. اما من عاشق جايگاه او در ميان جنگل مشرف بر Bosphorous هستم. مهم است كه چنين تصادفهايي ميتوانند باقي بمانند ...
اين مسير، مسيري كاملاً سرگردان است. كتابي هست از مارتين هيدگر به نام Horzwege، كه در آلماني به معناي «جادهاي است که در كوهستان آغاز ميشود اما پاياناش ناشناخته است.» گذرگاههاي كوچكي كه در خودشان پايان مييابند. آن يك مسير است، اما نه واقعاً يك مسير، چرا که یک مسیر بسيار كاربردي، داراي شروع و پايان، و سير و روندي شناختهشده است. مسير به وسيلهي جنگلبانها ساختهشده، هنگامي كه آنها در جنگل كار ميكردند به واسطهي رد پاهايشان نشاني از يك مسير به وجود آمده، اما آن مسير به طور ناگهاني در يك نقطه به پايان ميرسد، و بدين ترتيب هيدگر از Horzwege براي عنوان فرآيند اين انديشهاش استفاده ميكند ...
مسيرهاي سرگردان هميشه مرا به ياد آن مياندازند. اما در شهر جادههاي سرگردان چندانی وجود ندارد. از باب اشاره، من قطعهاي دربارهی خيابانهاي بنبست نوشتم. كتابي كوچك از نويسندهاي آلماني خوانده بودم كه شامل پژوهشی بر خيابانهاي بنبست استانبول بود. يك خيابان آغاز نميشود، مگر آن كه خانهها به صورت اتفاقي در دو سمت آن صف بكشند. اما چون آنها يك خيابان طرحريزيشده و مشاهدهشده نيستند، به نقطهی معيني ميرسند و متوقف ميشوند و اين دليل وجود تعداد زيادي خيابان بنبست بسيار نزديك به هم ميباشد. هر چند، هنگامي كه يك منطقهي شهري قد علم ميكند، چنين چيزهايي اتفاق نميافتد. در عوض جادهها به هم وصل شدهاست. بنابراين، مورد قبلي (خيابانهاي بنبست) بسيار كاربرديتر و شاعرانهتر است.
تا اندازهاي اتفاق بسيار جالبي است وقتي كه شما وارد منطقهاي از خيابانهاي بنبست ميشويد. وارد يك خيابان ميشويد، ديواري ميبينيد و برميگرديد. وارد بعدي ميشويد، دوباره ديواري ميبينيد و برميگرديد.
خيلي جالب است، چنان كه مردمي كه آنجا زندگي ميكنند در عين داشتن خلاقيت داراي محدوديت نيز هستند، دوباره، اينجا منطق « مسير سر در گم» حاكم است.
*شما شعرهايي را كه در كتاب Gri Divan آمده اند كجا نوشتيد؟
- آن بناها واقعاً وجود دارند. براي مثال Italian Apartment Building همچنان در Kadykoy قرار دارد. آن ساختمان براي مهندساني كه در ايستگاه قطار Haydarpa كار ميكردند، ساخته شدهبود. در Gri Divan شعري وجود دارد كه بر 20- 25 فضا بنا شده است براي مثال، هتل Bristol در Buyukdere باريكترين و بلندترين هتلي است كه تا به حال ديدهام. بيرون آن از چوب ساختهشده و به مدت بيست سال يا بيشتر بسته بوده است.
شعرهاي زيادي بر پايه ي ساختمان ها در Gri Divan وجود دارند . حالا كه شما به آن اشاره كرديد ، در آن كتاب واقعاً شعرهايي بر پايهي ساختمانها و وابستگي انسان به مكان وجود دارد.
* نيروهاي پيشبرندهي اصلي شعرهاي شما يك ابژهي معماري است، خواه يك ساختمان يا حول و حوش آن، اينها آفريده شده چون شما با محيط اطرافتان يكي هستيد؟ يا برعكس، شما داراي يك دلبستگي هستيد و با اين دلبستگي به معماري مينگريد؟
- گفتن اين كه كدام ارجحتر است، دشوار است. من بعد از اتمام تحصيلات ابتدايي به استانبول آمدم و در طي شش سال وابستگيهايي به اين شهر پيدا كردم. من به Moda و) Kadikoy مناطقي از استانبول) وابستگيهايي داشتم، چون آن جا ها دانشآموز بودم، و همچنين به بخشهاي ديگر به خاطر مادربزرگ و عمهام. مابين سالهاي 1960 تا 1983 من از خارج به استانبول آمدم (به عنوان يك ويزيتور) در 1983، وقتي تصميم به اقامت در استانبول گرفتم، شروع به قدمزدن در خيابانها كردم، چون يك دلبستگي شديد به مسائل مربوط به ساختمان و خيابان داشتم.
كوتاه سخن، من تبديل به يكي از پرسهزنهای شهر شدم. اين ختم كلام است. براي 5- 4 سال، بهطور مداوم به اين كار ادامه دادم، تا اينكه در طول زمان و به تدريج كاهش پيدا كرد، تا به يك خيابان تنها يا يك ساختمان خلاصه شد. ناگهان در Italian Apartment ، كاغذ و قلم به ديدار آمدند، اگر ميتوانستي صداهاي درون را بشنوي.
* اين تنها يك وابستگي كلامي از لحاظ فيزيكي نيست، گونهاي دلبستگي نسبت به حساسيت به ابژه ها در آن مكان است، اين طور نيست؟ شخصيت Whittemove را به ياد ميآورم كه وظيفهاش برداشتن گچ در اياصوفيا بود. شما اين شخص را چنان يك راه كشف شهود، پيشكش كرديد.
- البته اين حس كشف و شهود وجود دارد. من 8- 7 ماه روي اين شعر كار كردم. بعد از مدتي، شما نشانهای را زندگي ميكنيد كه صفت مميزهي بازيگران خوب است كه به واسطهي آنها شما شخصيت ميشويد. آن طور نيست كه من فكر ميكردم Whittemove بودم، بيشتر شبيه روحي بودم كه او را در اطرافاش و در مشاهدهی مكانها دنبال ميكرد. من 25- 20 دفعه به اياصوفيا رفتم و هر بار با تصور جائي كه او ايستاده جزئيات متفاوتي ديدم. بعد از مدتي، كسي مطمئن نيست كه من در كنار او ايستادهام يا او كنار من ...
دومان ملکی
منتشر شده در مجله گلستانه شماره 53 و رمزآشوب
بایگانی شده در: مقاله
بالا